ساعت از ۱۰ شب گذشته بود و نمیخواستم از برم خونه و همینطور قدم زنان شروع کردم توی کوچه پس کوچهها چرخیدن. ماه تو آسمون داشت بیشترین زورشو میزد که آسمون رو روشن نگه داره، انگاری که هنوز دلش نمیخواد بهمون بگه شب شده.
هدفون توی گوشم بود و آهنگ یه مرد بود یه مرد، داشت توی پس زمینه ذهنم خونده میشد. همینطور که خواننده اوج گرفت با صدای بی صدا مثه یه کوه بلند که چشمم به مردی افتاد که مثل من تنها، سنگفرشهای کوچه رو گز میکنه. صورتش رو نمیدیدم. سرعتمو زیاد کردم و رفتم سمتش.
توی گرگ و میش هوا نمیشد به خوبی اجزای صورتش رو تشخیص داد که حالش چطوره. سعی کردم شونه به شونه باهاش قدم بردارم و قیافه کنجکاومو قايم کنم و با خونسردی ازش بپرسم مثلا اسم ادکلنت چیه؟ (مثلا سر صحبت باز بشه) تا ازش پرسیدم، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت باید آدم بدی باشی! جاخوردم؛ گفتم ببخشید نفهمیدم منظورتونو! گفت: اسم ادکلن رو میگم : تو بی بد گای پلیس.