با خودم گفتم تو مسیر یه مسافر بزنم هم تنها ۴۰ دقیقه تو راه نباشم هم با یکی معاشرت کنم. یه دختر حدود ۲۰ تا ۲۵ سال نشست تو ماشین. تا وارد ماشین شد شروع کرد، تلفن زدن و یه بند حرف زدن و خندیدن. یه جاهایی فهمیدم که دخترخالش تو تولدش انقد رقصیده که پاهاش از شدت ورم وارد کفشش نمیشده و کل شب، بدون کفش میچرخیده. یا مثلا عروسشون کلی چشمش به کیف این دخترس و اینم بهش نمیگفته از کجا خریده!
تلفنش که قطع شد ازش با خنده پرسیدم که حالا کیفت رو از کجا خریدی! به نگاه چپی انداخت تو آیینه و چشمهاشو کشید به سمت پنجره و آروم گفت: بولوز!