یادمه یه بار هفده هجده سالم بود و داشتیم میرفتیم عید دیدنی. موقعیت اینجوری بود که همه دم در منتظر من بودن. منم آماده بودم؛ ولی طبق معمول همیشه یه چیزی باید باعث شه که تا بی نهایت نتونم تصمیم بگیرم. گاهی اینقدر این مسئله توم تشدید میشه که مجبور به نوشتن خوبی و بدی اون چیز میشم.
اما اون موقع فقط مسئله انتخاب کیف بود. فکر نکنم اینقدر اهمیت داشت که بخوام این مسیر طولانی رو براش برم یا حداقل به خودم این اجازرو نمیدادم.
اون موقع ها توی اختتامیه جشنواره فیلم فجر دیده بودم خیلیا از این کیف دوشیا که یه بند نازک داره میندازن. هم اونجوری میشد، هم اینکه کلا کیفو توی دستت بگیری. مثل همیشهی روزگار، جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد.
یه سری وسیله داشتم که نیاز به داشتن کوله بود. اما خب ترند اون سال و اینکه من برای اون کیفه که توی دستم بگیرم اکلیلی میشدم چی؟
مامانم در اتاقو باز کرد و گفت:«سارا واقعا فرقی میکنه؟» نمیدونم شاید آدم توی اون سن خیلی چیزا براش فرقی نکنه. ولی من توی هفده سالگی میخواستم بلند بگم معلومه که فرق میکنه. آخر کیف بیسراک رو برداشتم و طبق معمول گام در صحرای دل باید نهاد.
برای کجا مناسبه؟
برای میهمانیهای دوستانه و قرارهای روزانه.