داستان محصول:
هر روز میدیدمش. با یه کوله کوچیک روی شونه. قد و قوارهاش میخورد دبیرستانی باشه. اما نگاههاش جدی بود و سرمستی نوجوانانه کمتر داشت. شایدم وقتی تو خیابون راه میرفت اینجوری بود. هر روز باهم مسیر میشدیم و من دوست نداشتم موازی باهاش راه برم که نتونم ببینمش. از پشت سر هم با احتیاط و آرامش قدم برمیداشتم که حس بدی ندم بهش. البته، اینکه هر روز از یه جایی به بعد هم مسیر میشدیم بی تاثیر نبود. انگار عادت کرده بودیم که همو ببینیم. اینجوری بود که هرجایی میرفتم و کوله پشتی صورتی کمرنگ کوچیک میدیدم فکر میکردم اونه. انگار شرطی شده بودم. یهو با خودم فکر کردم اون اصلا یاد من میافته؟ چی توی من باعث میشه یهو یاد من بیافته؟ دیدم من همیشه مثه سایه بودم. شاید اونم با دیدن سایهای یاد من بیافته.