۵۰ سال از زندگی مشترکشون میگذشت و بشدت همدیگرو دوست داشتن. بابا بزرگمو میگم. یه روز اومد پیشم گفت میخوام برای خانم جان (مامان بزرگم) یه هدیه خوب بگیرم. گفت توی این سالها نتونستم چیزی که لیاقتشو داره بهش بدم. البته از حق هم نگذریم پدرجان حسابی هوای مامان جون رو داشته اما خب عشق است دیگر. گفتم خب بابا جون چی میتونه آخه اون لیاقت مامان بزرگ رو نشونه بگیره. گفت من نمیدونم پسرجان! مکث کرد و ادامه داد که من میخوام هروقت این کادو رو میبینه یا استفاده میکنه حالش خوب شه و حس کنه دختر ۱۸ سالس! میخوام بفهمه تاج سرمه و ملکه قلب منه. تا گفت ملکه! یاد عطر تو بی د کویین پلیس افتادم. گفتم بابا بزرگ همونی که میخواستی رو یافتم.