وارد کلاس که شد انقدر برام آشنا بود که حس میکنم بارها دیدمش. ظرافت اجزای صورتش در کنار حالت مغموم چشماش چقدر به من آشنا و نزدیک بود. زمانهایی که مبهوت به استاد نگاه میکرد تمام وجودش مثل یک اثر هنری ثابت و تحسین برانگیز میشد. یک دفعه یاد تتویی افتادم که چند روز پیش برای یکی از دوستانم زده بودم. یادم اومد که چقدر با تصویر اون زن نقاشی شده موقع تتو زدن ارتباط برقرار کرده بودم. گفتم باید بهش که انگار یه اثر هنریه. یه تیکه کاغذ برداشتم و روش نوشتم یو تو بی تتو آرت! یعنی تو میتونی تتو هنری باشی. کاغذو گذاشتم رو میزش و رفتم. تو حیاط که منو دید اومد سمتم. از واکنشی که میخواست نشون بده، ترس داشتم. تا نزدیک شد گفت تازه تو بی تتو آرت هم میزنم!