از کنارش که رد شدم یهو پرت شدم به لب ساحلی که یه نسیم ملایمی به صورتم میخوره. توی اون لحظه تموم غمها و نگرانیها از ذهنم پرید. تو چله تابستون وسط خیابون پر دود و سروصدا، یهو راه افتادم دنبال خط بویی که داشت دیونم میکرد. اگه از بیرون یکی منو میدید، میتونست ببینه که انگار روی زمین پا نمیذارم و تو خیالم دارم تند تند قدم برمیدارم. تو حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم بوی دلپذیر همونجا متوقف شد. سرمو برگردوندم دیدم یه آقایی که پیرهن خنک سفید تابستونی با یه شلوار پارچهای گشاد تنشه با بوی گرم و جذابش همونجا میخکوبم کرد. ازش با من و من پرسیدم؛ ببخشید آقا اسم ادکلنتون رو میتونم بپرسم؟ یهو جا خورد و برگشت، بعد چند لحظه مکث با یه لبخند گرم بهم گفت: تو بی کاموفلاژ پلیس.